Bluedays

روزهای گرفته

Bluedays

روزهای گرفته

او که آناکارنینا نبود

پنجه های پایش را با حرکتی ضرب در مانند روی زمین میکشید. تیک عصبی که آرامش میکرد. احساسش شبیه وقت هایی بود که به زور اطرافیان سوار تاب میشد. به بستنی که در دست بچه ای بود نگاه کرد. بستنی سفید، سبز و قرمز بود. حال تهوع داشت. رویش را از بستنی و بچه برگرداند. صداهای اطرافش را با وضوح میشنید اما با قطع و وصل، درست مثل یک رادیوی کهنه. دنبال کسی میگشت. به ساعتش نگاه کرد. داشت شب میشد و باید تا یک ساعت دیگر برمیگشت. کلافه بود. دیر نکرده بود ولی آرزو میکرد زودتر از ساعت مقرر بیاید تا بتواند زودتر برگردد. هنوز پنج دقیقه مانده بود و تحملش تمام میشد تا... دیدش. قلبش توی دهانش آمد، کسی که به او نزدیک میشد همان مرد بود، کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یک شاخه گل رز قرمز در دست داشت. مرد نزدیک تر میشد. جلویش ایستاد، لبخندی زد که لبان برجسته اش را کج کرد. گل را به او داد و با خوشرویی گفت:

-  سلام

 - میشه بریم یه جای دیگه؟ یه جای خلوت؟

 - نه، شلوغترین جای ممکن بهتره، به من اعتماد کن.

لرزان ایستاد و به همان سمتی رفتند که مرد با دستانش نشان داد. بوفه ای شلوغ که جمعیت زیادی دورش ایستاده بودند و با جیغ و فریاد سفارش بستنی، ذرت مکزیکی و پاپ کورن میدادند. مرد پشمک بزرگ صورتی رنگی خرید و دستش داد، دوباره به اشاره ی او راه افتادند، این بار به سمت چرخ و فلکی که وسط آن گوریل انگوری با آن هیبت بزرگ و مهربانش ایستاده بود. مرد با سر به آن اشاره کرد و با همان لبخند کجش گفت:

 - کارتونش رو یادته؟

 - نه، تلوزیون نداشتیم

 - ولی من کاملا یادمه، تمام ماجراهاش اینجاست

و به سرش اشاره کرد. جوابی نداد. علت آمدنش به اینجا چیز دیگری بود. سرش را با نارضایتی پایین انداخت تا آن را یادآوری کند. مرد نگاهش را از غول بزرگ برداشت و حالت خندان چهره اش به سرعت عوض شد تا شاید به او نشان دهد که میداند چرا آنجاست.

 - پس پیداش کردی

 - بله

مرد دیگر چیزی نپرسید و به سمت گیشه ی فروش بلیط رفت. او همان جا ایستاد و با ناباوری دید که مرد بلیطی خرید و برگشت. به او که با خیالی راحت بلیط ها را نشان میداد اخم کرد و با بی صبری گفت:

-   ببخشید ولی من برای این جور چیزا وقت ندارم. فقط میخوام...

-   پشمکت رو نمیخوری؟

با تعجب به مرد نگاه کرد و با عصبانیت جواب داد:

-  نه، از اولش هم نباید میومدم. من فقط قصد کمک داشتم. البته در مقابلش یه چیزایی هم ازتون میخواستم ولی میدونم اطلاعاتم انقدر با ارزش هستند که ترتیب دادن کار من برای شما زحمتی نداشته باشه.

-  انتظار داشتی بیام دم در خونت؟!

 - نه همچین انتظاری نداشتم، ای کاش میدونستین الان چه حالی دارم. من باید تا قبل از ساعت ده خونه باشم اونوقت شما برام پشمک میخرید و میخوایید باهاتون سوار چرخ و فلک بشم. معذرت میخوام، اشتباه کردم. خداحافظ

گل را پرت کرد و هنوز برنگشته بود که مرد دستش را گرفت

-  هانیه خواهش میکنم آروم باش، دارن نگاهمون میکنن.

با آشفتگی نگاهی به اطرافش انداخت، در حقیقت آن چه آشفته اش کرده بود لمس دست های مرد بود. دست هایش را بیرون کشید اما ایستاد تا جواب مرد را بشنود.

-  ببین من آدم تازه کاری نیستم. آموزش دیدم و کارم رو بلدم. پس دلیلی برای نگرانی وجود نداره. بهت قول میدم سر ساعت ده خونتون باشی. در ضمن هیچ اتفاقی هم قرار نیست برات بیفته. بیا بریم بالا، اونجا میتونی راحت صحبت کنی.

با حرکتی ماشین وار به دنبال مرد به راه افتاد. نشستند و چرخ و فلک بالا رفت. لبخند کج به لب های مرد بازگشت.

-  من عاشق چرخ و فلکم. اینجا همیشه آروم میشم

و چون جوابی نشنید ادامه داد:

 - خوب حالا میتونی صحبت کنی، اینجا امنه

-  صبر کنین بالاخره نگفتین چه تضمینی دارین که کارم انجام شه؟

-  الان میگم

کاغذی درآورد، به او داد و بعد جزئیات آن را توضیح داد. وقتی صحبت میکرد پیشانیش اندکی چین میخورد و وقت گوش دادن به سوال ها سرش را به سمت او کج میکرد. حالت صورتش نشان میداد که توجه دقیقی به صحبت های او دارد اما برخلاف خیلی ها اخم نمی کرد.

به توافق رسیدند اما وقت نشد اطلاعات را منتقل کند. یک دور دیگر سوار شدند. کابین که بالا رفت مرد سیگاری آتش زد. دود خاکستری کمی بالا رفت و در نور شدید پرژکتورها محو شد.  نگاهی به پایین انداخت. بچه ها میخندیدند، جیغ میکشیدند. همه خوشحال بودند. به صورت مرد که مدتی طولانی بود به او زل زده بود نگاه کرد.

- خیله خوب

به سرعت خودکاری از کیفش درآورد. میخواست روی همان کاغذ که مرد به او داده بود بنویسد که او از جیبش وسیله ای شبیه موبایل درآورد و به او داد. با سردرگمی به آن نگاه کرد. مرد اشاره کرد که روی آن بنویسد و چون باز هم نفهمید مرد پن آن را برداشت و رویش خطی کشید. متوجه شد، دوباره آن را گرفت و شکل را برایش کشید.

 - البته کاملا این شکلی نیست

مرد کمی نگاه کرد. متوجه شد. پن را گرفت و تغییراتی در شکل داد.

 - این شکلی نبود؟

 - چرا، دقیقا

-  فقط همین؟ باید یه چیز دیگه هم باهاش باشه، مثل یه چیز شیشه ای، بی رنگ؟

- نه. من فقط همین رو دیدم.

-  مطمئنی؟ خوب فکر کن. همه جا رو گشتی؟ ببین خیلی مهمه.

سرش را به علامت منفی تکان داد و آهسته گفت:

-  من همین رو پیدا کردم. چیز دیگه ای نبود، مطمئنم.

-  خیله خوب. بازم کمک خوبی بود. چیز دیگه ای میدونی؟ چیزی که به نظرت مهم باشه

کمی فکر کرد. بعد یاد مطالبی افتاد که تلفنی شنیده بود و آن ها را تعریف کرد، همان طور که حرف میزد سعی کرد روی کف دستش متمرکز شود تا نگاهش به آن چشمان فریبا نیفتد. حالا میفهمید چرا بعد از اطمینان از به درد بخور بودن اطلاعاتش دیگر آن پیرمرد لنگ را نفرستادند. جادوی نگاه این مرد و گیرایی لبخندش تمرکز او را به هم میزد. خطوط پراکنده دستش هیچ نظمی نداشتند و گشتن دنبال شکل خاصی در آن واقعا احمقانه بود. مچش را بست و این بار روی پشمک متمرکز شد. نخی از آن را کشید و دور انداخت.

چرخ و فلک ایستاد. با خوشحالی از جایش برخاست. مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: بریم سمت پارکینگ، چقدر دیگه مونده؟

 -  نمیدونم، بستگی داره برای شما مهمه یا نه

 - نه، بگو

خیابان تاریک بود و درختان کاج ترسناک شده بودند اما دست کم این خوبی را داشت که صورتش را نمیدید. با رسیدن به پارکینگ مطالب آخر را خلاصه کرد و با حواس پرتی گفت:

-  من دیگه برم

-  بیا میرسونمت

-  نه فکر نکنم صلاح باشه

 - بیا بریم، دیر می رسی

با ناراحتی سوار شد. مرد با حوصله استارت زد، کمربندش را بست، چراغ های ماشین را روشن کرد و راه افتاد. وارد اتوبان که شدند سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. باید امروز را فراموش می کرد. لبخندی به یادش می آمد و آزارش میداد. میترسید حرکت ناخوشایندی از مرد سربزند و از سوی دیگر از ترس این که دستانش به سمت دستان مرد بروند میلرزید. دستانش را محکم مشت کرده بود اما درحقیقت با همه ی وجودش منتظر حرکتی از سوی او بود. کاش هرچه زودتر میرسیدند. هرجه زمان میگذشت بغضی تنفسش را نامنظم میکرد، یعنی هیچ احساسی به من ندارد؟

ماشین ایستاد. چشمانش را باز کرد، سر کوچه شان بودند. نگاهی به مرد انداخت، دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت. پیاده شد و در حالی که به پشتی صندلی مرد نگاه میکرد گفت:

-  ممنون...واسه ی این که...منو رسوندین

 - خواهش میکنم

در را بست. داشت میرفت که صدای مرد پشتش را لرزاند

 - میتونم شمارت رو نگه دارم؟

برگشت. چهره ی مرد حالت خواهش داشت، ابروهایش را کمی بالا برده بود و لبهایش نیمه باز بود. دستش به آرامی به سمت جیب مانتویش رفت، شی گرد درون آن را با دستانش لمس کرد. حلقه ای نازک، سبک و زشت که شوهرش اصرار داشت همیشه دستش باشد، شاید گمان میکرد در غیر این صورت به او خیانت خواهد کرد، البته انداختن یا نینداختن حلقه نگاه بدبینانه او را تغییر نمی داد. وقتی با استفاده از غفلتش میتوانست چند ساعتی خانه را ترک کند، حلقه را درمی آورد. انتقام خوبی بود هرچند که خیانتی در کار نبود اما احساس نافرمانی از شوهر لذت بخش بود.

دستش را مشت کرد و دوباره به مرد نگاه کرد. به همان چشمان زیبا، لبخند زد و گفت: «نه»

به سمت دیگر خیابان رفت. نگاه خیره ی مرد را پشت خود احساس میکرد. حالا میفهمید چرا جای قرارشان پارک ارم بود، توی ماشین هم میتوانستند حرف بزنند. وقتی با پیرمرد صحبت میکرد آنقدر نگاهش کرده بود که معذب شده بود. حالا معنی آن ها را می فهمید. به شوهرش فکر کرد، مردی که به زودی متوجه میشد چه ناروی بزرگی از زنش خورده است. برایش مهم نبود بعد از لو رفتن اطلاعات چه بلایی سرش می آورند. کنار باغچه ای در پیاده رو ایستاد و بالا آورد. روی بلوک باغچه نشست، سرش را روی دستانش گذاشت. از او بیزار بود، بیشتر از هر کس و هر چیز دیگری روی زمین و انتقام خوبی از او گرفته بود. با وجود این نمیتوانست و نمی خواست به او خیانت کند. احمقانه بود ولی نمی خواست. اگر آزاد بود میتوانست هر کاری بکند اما نه حالا. او که آناکارنینا نبود. به زودی پول خوبی دستش میرسید و برای همیشه از آنجا می رفت. با این فکر لبخند زد. لبخندی با لبهای کج. از خانه ای بوی کتلت می آمد. از جا بلند شد و به طرف خانه رفت. در را باز کرد، چراغ راهرو روشن شد. از کوچه تاریک وارد روشنایی خانه شد.

روشنایی حقیقی را پشت سر میگذاشت. تا آن روز.

 

کاش...

دیشب یه پیامک برای مادرم اومده بود که به درک واصل شدن سلمان رشدی رو تبریک میگفت. نمیدونم این خبر درسته یا نه ولی اگه واقعی باشه یه چیزایی رو برام روشن میکنه. سلمان رشدی کسی بود که چند سال پیش به خاطر نوشتن یه کتاب خونش مباح شد. میگن از اون موقع تا حالا با محافظت شدید زندگی میکنه و همه ی ترورهایی که برای کشتنش انجام شده ناموفق بوده. اون موقع ها این موضوع خیلی داغ بود، با کت استیونس که تازه مسلمون شده بود مصاحبه میکردن و میخواستن نظرش رو درباره ی مرگ اون بدونن. خیلی از مسلمونا از کارش خشمگین بودن و مرگش رو میخواستن. مدت ها بود که موضوع فراموش شده بود تا دیشب. الان که دارم اینا رو مینویسم از ته دل میخوام که حالش خوب باشه. من طرفدارش نیستم، توهین به عقاید دیگران اصلا کار درستی نیست ولی از نظر من مرگ مجازات خوبی براش نیست.

نمی دونم فقط مسلمونا اینجورین یا اینا تبلیغات ضد اسلامیه. بعد از انتخابات سال 88 داشتم تجمع مردم توی خیابون انقلاب بعد از اون روز عاشورا رو تماشا میکردم که شعارهای مردم بعد از سخنرانی نه چندان جالب سعید حدادیان رو شنیدم، مردم یک صدا فریاد میزدن «مرگ بر موسوی». با خودم فکر میکردم اگه موسوی الان اینجا بود، بدون محافظ وسط مردم چه اتفاقی براش می افتاد. من توی جریانات اون سال طرف هیچ کس نبودم. توی راهپیمایی ها شرکت نمی کردم، چه این وری چه اون وری. به نظرم مسخره بود چرا مردم باید برای دو نفر این قدر خودشون رو به آب و آتیش بزنن. از خودشون که می پرسیدم می گفتن بحث فرد نیست، بحث عقیدست. چقدر آدم کشته شدن، از این طرفیا، از اون طرفیا. چقدر آدم کتک خوردن، چه جاهایی که آتیش نگرفت، چه خرابی هایی که به بار نیومد.

آدمایی که کشته شدن، چه از این وریا چه از اون وریا، به اول اسمشون یه شهید اضافه کردن، عکسشون رو قاب کردن گذاشتن رو دیوار و بعدم... بعدم هیچی. چی به خودشون رسید؟ خونه ابدی، زودتر از اونی که خودشون انتظار داشتن. اگه اون ور دنیای دیگه ای باشه شاید ضرر نکردن، ولی اگه نباشه چی؟

تو این دنیا، توی این روزهای کوتاه عمرمون ما فقط یاد میگیریم با هم بجنگیم، به خاطر چی؟ به خاطر شرف، غیرت، پول، حسادت ...................

می دونی چرا عیسی گفت وقتی کسی بهت سیلی زد گونه ی دیگرت رو به طرفش بگیر؟ چون اگه این کارو بکنی کمتر کسی پیدا میشه که انقدر پرو باشه که بازم بهت سیلی بزنه. عیسی میگه اگه فقط به اونایی محبت کنی که تو رو دوست دارن پس چه فرقی با ظالما داری، چون اونا هم این کار رو می کنن. این به تجربه به من ثابت شده که حتی وقتی به بدترین آدم ها هم محبت کنی بالاخره تسلیم محبت تو میشن. این چیزیه که تو دین مهر و محبت آموزش داده میشه. من نمیگم مسیحیا بهترین آدمای روی زمینن. از قضا معروف ترین جنایت کارایی که لااقل من یکی میشناسم مسیحین ولی...

تو دین اسلام قصاص وجود داره. آره من عدالت جویی رو در دین اسلام ستایش میکنم ولی آیا تمام جنگ ها و جنایت هایی که تو این 1400 سال اتفاق افتاده فقط به خاطر عدالت جویی بوده؟ مثلا الان که صدام مرده چی عوض شده؟ دل مردم خنک شده؟ مامانم میگه وقتی زمان جنگ خواهرت صدای آژیر خطر رو میشنید از ترس میرفت پشت پرده قایم میشد. شاید فکر میکرد اونجا موشک ها نمیبیننش، درست مثل کسی که در انتظار مجازاته ولی نمی دونه چه کار بدی کرده. فقط خواهر من نبود، هزاران بچه تو اون شرایط بزرگ شدن تو اون فضای وحشت و پر از استرس. همکلاسی یکی از دوستای من فرزند شهیده، یکی از موشکای صدام درست خورده بود به بیمارستانی که مادرش داشت برادرش رو به دنیا می آورد و دو تاشون کشته شدن. خب حالا صدام نیست، مادر و برادر اون پسر هم نیست درضمن اعصاب خواهر من هم درست شدنی نیست. چی فرق کرده؟ اعدامشو یادمه، ترحم انگیز بود.

چرا ما یاد گرفتیم با نفرت زندگی کنیم، چرا از مرگ دیگران خوشحال میشیم. ای کاش وقتی برای همدیگه آرزوی مرگ میکنیم کمی بیشتر به مفهوم مرگ فکر کنیم. کمی بیشتر به انسانیت فکر کنیم و کمی لااقل کمی بیشتر به هم عشق بورزیم.

کاش میتونستیم...

 

 

 پ.ن:

 شایعه هلاکت سلمان رشدی تا این لحظه تایید نشده است

خبرگزاری فارس: با وجود انتشار شایعات و پیامکهای هلاکت سلمان رشدی که به صورت وسیعی در میان عموم مردم صورت گرفت، این خبر تا این لحظه توسط هیچ یک از منابع رسمی، دیپلماتیک و رسانه‌های معتبر محلی و همچنین خبرنگار فارس در لندن مورد تایید قرار نگرفته است.

 به گزارش خبرگزاری فارس، روز گذشته در پی انتشار وسیع خبر هلاکت و مرگ "سلمان رشدی" نویسنده مرتد انگلیسی هندی تبار، با وجود پی‌گیریهای خبرگزاری فارس این خبر توسط هیچ یک از منابع رسمی، دیپلماتیک و رسانه‌های معتبر محلی و همچنین خبرنگار فارس در لندن، تا این لحظه مورد تایید قرار نگرفته است.