-
تغییرات شگرف مغز من یا؟
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 17:46
همه چیز تو زندگی عوض میشه. پارسال هیچ فکر می کردی کارت به اینجا بکشه؟! الان خوشحالی؟ _ معلومه که خوشحالم. . خوش اومدی :)
-
مرگ؟
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 20:38
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 باید اعتراف کنم این دومین باره که به طور جدی دارم به مرگ فکر می کنم و بار اول نزدیک بود از شدت ترسِ از مرگ سکته کنم و واقعا بمیرم! یکی از بزرگترین دلایل ترس من اون طرفه. نمی دونم اون طرف چه خبره و قراره باهام چیکار کنن! تا الان سه نفر خواب مرگ...
-
پاییز
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 17:40
چقدر دیگه مونده تا پاییز برسه؟ با بارون و برگ های نارنجیش، طوفان های پر از برگ چنار توی سر و صورت، صدای ناودون. همیشه تغییرات فصل رو دوست داشتم. بهار، تابستون، زمستون. یه حس خاصی داره، هر چقدرم که سرت تو کار خودت باشه، ناراحت یا خوشحال باشی نمی تونی نادیدش بگیری. نمی تونی شکوفه های یه درخت رو ببینی و هیچ حسی بهت دست...
-
Paradise City
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 20:39
کی بهش اعتقاد داره؟ شهر بهشت، شهری که توش دشمنی نیست، آسیب نیست، برتری نیست. این روزا خیلی توی فکرم. ما انسان ها تو چه شرایط متفاوتی زندگی می کنیم، هیچ کدوم هم از زندگی راضی نیستیم. درست مثل چرخه ی غذایی می مونه، تو این دنیا بعضی ها راس هرم، بعضی ها هم توی قاعده زندگی می کنن. هر کی مشکلات خودش رو داره. مطمئنا انسان بی...
-
ماتریونا وقتی کودک بود
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 16:43
شاید باورتون نشه ولی این من بودم و این چند سال بعدش به قسمت پا توجه کنید+ نحوه ی سر کردن چادر!!!
-
خواب عصرگاهی
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 17:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA این روزها بیش تر در خاطرات کودکی ام فرو می روم. خاطرات خوب و بد... روزهای کودکی ام جلوی چشمانم می آید و این بار خود را سوم شخص می بینم. کودکی که می گویند من هستم اما شباهتی به من ندارد، حتی از لحاظ ظاهری. بعضی از خاطرات به گونه ای محو و گنگ به خاطرم می آید. جمعه بازار، با...
-
یک سال دیگر هم گذشت
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 22:35
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 کنار پنجره ایستاده ام. باران می آید. پنجره را باز می کنم، هوا پر از بوی بهار می شود. از همین الان دلم برای زمستان تنگ شده. باران تند می شود. نگاهم به ساختمان روبرویی می افتد که دو نفر از کارگرهای ساختمان نیمه کاره دست از کار کشیده و به من خیره...
-
?When you stand low nothing happens, Does it feel right
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 19:32
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA اینجا همه دارن فریاد می کشن. از طرف دیگه دارم آهنگی گوش می دم که یه آقایی توش داد میزنه ژیزن، اسکاژی یا لوبلو (زندگی، بگو دوستت دارم) و زرهای دیگه. دلم می خواد پیداش کنم و ازش بپرسم عزیزم کی این آهنگ رو نوشته؟ خودت؟ آیا واقعا به حرفی که می زنی اعتقاد داری؟ داری ... میگی....
-
دیشب...
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 15:58
دختری هستم شاد و با نشاط، دیر زمانی ست که نقابی سپید با لبخندی شیرین بر چهره دارم. دیشب نقابم افتاد. برش نداشتم، از آن خسته و بیزار بودم... خواستم نابود شوم اما بزدلی ناکامم کرد... خوابم برد. صبح بیدار شدم. نقاب روی زمین افتاده بود. دوباره آن را بر چهره زدم، نقاب سپید را... به آینه نگاه کردم. نقابم شکسته بود، لبخند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 14:29
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA روزها میگذرند و من تسلیم میشوم. همه چیزم را از دست می دهم و تنها به موسیقی پناه میبرم. فریادهای خاموش من از درون هدفون به سرم میکوبند. این روزها انتظار میکشم. جای دوری از اینجا رویایی وجود دارد که فراموش نشده است. دستانم روی پیانوی خیالی کشیده میشود و قطعه ای را مینوازد....
-
او که آناکارنینا نبود
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 21:49
پنجه های پایش را با حرکتی ضرب در مانند روی زمین میکشید. تیک عصبی که آرامش میکرد. احساسش شبیه وقت هایی بود که به زور اطرافیان سوار تاب میشد. به بستنی که در دست بچه ای بود نگاه کرد. بستنی سفید، سبز و قرمز بود. حال تهوع داشت. رویش را از بستنی و بچه برگرداند. صداهای اطرافش را با وضوح میشنید اما با قطع و وصل، درست مثل یک...
-
کاش...
شنبه 3 دیماه سال 1390 11:52
دیشب یه پیامک برای مادرم اومده بود که به درک واصل شدن سلمان رشدی رو تبریک میگفت. نمیدونم این خبر درسته یا نه ولی اگه واقعی باشه یه چیزایی رو برام روشن میکنه. سلمان رشدی کسی بود که چند سال پیش به خاطر نوشتن یه کتاب خونش مباح شد. میگن از اون موقع تا حالا با محافظت شدید زندگی میکنه و همه ی ترورهایی که برای کشتنش انجام...
-
کشف باطن یک اوباش/ یکی از نمایش های برنارد شاو
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 14:58
مردی اسبی دزدید و از شهر گریخت. در راه به زن روسپی آشنایی برخورد کرد. زن به او پیشنهاد کرد که او را هم با خود ببرد اما مرد به او دشنام داد و رفت. کمی بعد به زن دیگری رسید. زن از او خواست اسبش را به او قرض دهد تا کودک بیمار خود را به پزشکی برساند. مرد ابتدا قبول نکرد اما وقتی کودک را دید دلش سوخت و اسب را به او داد. پس...
-
فرازهایی از...
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 11:30
یه کم قدیمیه، ولی حیفه کسی اینا رو نخونه. ریاضی: “شما یاوه گویان با زندگانی معنوی و سعادت اجتماعی یک گروه انبوه صدها هزار میلیون نفری بازی میکنید.” کشف الاسرار نوشته امام خمینی، صفحه ۷۴ *یادآورى: صد هزار میلیون میشود صد میلیارد نفر، صدها هزار میلیون را خودتون حساب کنید. جمعیت جهان چند نفره؟ "میلیونها میلیون...
-
La Alegria
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 08:56
مینوشم و مینوشم و مینوشم تا فراموش کنم میخوابم و میخوابم و میخوابم تا از فکر دور باشم دنیای لعنتی زندگی من با تاوان پس دادن می گذره I drink and drink and drink to forget I sleep and sleep and sleep to avoid thinking Damn world Living to pay for the sin of loving you Damn you Let go I tell you I have no life And it is...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 13:19
زندگی یعنی این... یعنی فقط بلدیم خودمونو به کارای الکی مشغول کنیم تا زمان بگذره ، فقط برای این که زمان بگذره. اصلا داریم زندگی می کنیم، کار می کنیم، بحث میکنیم فقط برای این که زمان زودتر بگذره، برای این که حوصلمون سر نره. به این امید که شاید یه جایی یه کسی، یه روزی بیاد ما رو از این روزمرگی و بیهوده کاری نجات بده و...
-
دین چیست؟
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 10:44
مذهب مردم را متقاعد کرده که : مردی نامرئی در آسمانها زندگی می کند که تمام رفتارهای تو را زیر نظر دارد، لحظه به لحظه آن را.و این مرد نامرئی لیستی دارد از تمام کارهایی که تو نباید آنها را انجام دهی، و اگر یکی از این کارها را انجام دهی، او تو را به جایی می فرستد که پر از آتش و دود و سوختن و شکنجه شدن و ناراحتی است و باید...
-
هیچی نیستم
شنبه 14 آبانماه سال 1390 09:09
دستش را روی کلیدها کشید. این بار باید یه آهنگ بسازم. قدری فکر کرد و با کمی دودلی شروع کرد. آهنگ به نظرش زیادی آشنا میآمد... تو رو کجا شنیدم؟ چشمانش را کمی تنگ کرد و درحالی که به دیوار کناریاش خیره شده بود. چندین بار قسمت اول آهنگ را تکرار کرد. "کلایدرمن"! نتها را از آخر به اول زده بود. عجب ابتکاری! با این...
-
درباره ی یولیا واسیلوونا
سهشنبه 10 آبانماه سال 1390 14:21
این روزها استرس عجبی دادم. استرسی که حتی نمی دونم دلیلش چیه و وقتی به استرسم فکر میکنم شدید و شدیدتر میشه؛ حال بدیه یاد یولیا واسیلوونا میفتم. شاید یه کم شبیهش باشم. البته استرس من هیچ ربطی به اون نداره. ای کاش دلیل این آشفتگی رو میدونستم. درباره ی یولیا واسیلوونا: روزی معلم سرخانه بچه هایم "یولیا واسیلوونا"...