شاید باورتون نشه ولی این من بودم
و این چند سال بعدش
به قسمت پا توجه کنید+ نحوه ی سر کردن چادر!!!
این روزها بیش تر در خاطرات کودکی ام فرو می روم. خاطرات خوب و بد... روزهای کودکی ام جلوی چشمانم می آید و این بار خود را سوم شخص می بینم. کودکی که می گویند من هستم اما شباهتی به من ندارد، حتی از لحاظ ظاهری. بعضی از خاطرات به گونه ای محو و گنگ به خاطرم می آید. جمعه بازار، با صدای فریادهای فروشندگانش "آی خونه دار آی بچه دار زنبیل و وردار و بیار" ، "بیا این ور بازار". دختری که مشغول انتخاب جوجه رنگی است، جوجه های سبز، صورتی و زرد... آخرش دو تا زرد انتخاب می کند. با لباس خال خال قرمزش در تپه های مرتفع جنت آباد شمالی گل خاردار بنفش می چیند، دکل های بزرگ برق، بوی خارهای بیابانی، چراغ های تهران از توی اتاق پذیرایی، خیابان های خاکی، محله شان که بیش تر شبیه چند آپارتمان روی دامنه ی کوه است، روسریِ تور سیاهش که باد با خودش برد....
روزی که توی حیاط آب بازی کردیم و بعد روی موزاییک های داغ دراز کشیدیم تا خشک شویم. خواندن کتاب های هری پاتر توی لواسان، تحلیل هایمان برای کتاب بعدی، خیال پردازی هایمان درباره ی تریکسی بلدن و روستای زیبایشان در ایالت نیویورک، تیم ملی ایتالیا و اسپانیا که به لطف ما همه شان با یکدیگر فامیل شدند، دعواهای بچه گانه مان به خاطر مسائل احمقانه ای که ثابت کردنش برایمان حکم مرگ داشت...
نمی دانم شاید فقط من این گونه ام، هیچ وقت دوست ندارم به گذشته برگردم، حتی اگر قدرت تغییر خیلی چیزها را داشته باشم. به نظرم زندکی انسان را خسته می کند، گاهی آنقدر خسته که با آغوش باز به استقبال مرگ می روی. هندوها معتقدند همه ی موجودات بعد از مرگ دوباره متولد می شوند، اگر انسان خوبی باشی در زندگی بعدی ات در یک طبقه ی بالاتر در کاست متولد خواهی شد و اگر بد باشی در طبقه ی پایین تر و گاهی حتی یک حیوان به دنیا می آیی. این چرخه آنقدر ادامه دارد که خالق جهان از خلق دوباره خسته شود و آن وقت جهان نابود می شود. بوداییان که از این سیر تناسخ خسته شده اند، رسیدن به نیروانا را پیشنهاد می دهند، نیروانا برخلاف معنای وحدت وجودی اش در میان هندوها، به معنی خاموشی است، یعنی دیگر متولد نشدن و از چرخه ی تناسخ خارج شدن. راه حل خوبی است. گاهی انسان از زندگی خسته می شود. شاید خیلی ها از این حرف من این گونه برداشت کنند که من زندگی جالبی ندارم و خواستار پایانش هستم اما این گونه نیست. گاهی در اوج لذت از زندگی دلم می خواهد تمامش کنم. ظهری تابستانی را تصور کن که روی بالکن خانه ای ساخته شده از چوب روی یک ننو دراز کشیده ای، روبه رویت گندم زاری طلایی قرار دارد که کم کم به باغ میوه ختم می شود، باد ملایمی می وزد و بوی خشکی خوشه های گندم و علف های کنار گندمزار را در هوا پخش می کند. دراز کشیده ای و هیچ چیز نمی تواند آرامشت را مختل کند، پلک هایت کم کم سنگین می شود و دلت می خواهد به یک خواب طولانی فرو بروی. شاید کسی بگوید خوابیدن اشتباه است، باید بیدار باشی تا از زیبایی ها لذت ببری اما واقعیت این است که خواب هم خودش لذتی است.
نمی خواهم در این پست نتیجه گیری کنم... شاید تا آن روز که ترسم از مرگ را از بین برود... بله! از مرگ می ترسم و دلیلش هم آن طرف است و آن طرف دیگر آن ور آب نیست تا فامیل هایت پیشت بنشینند و از امکانات آن جا یا سختی هایش برایت خاطره تعریف کنند. با وجود این اگر زندگی دیگری نباشد با آغوش باز به استقبالش خواهم رفت، بدون هیچ گونه ترسی، درست مثل یک خواب عصرگاهی :)