Bluedays

روزهای گرفته

Bluedays

روزهای گرفته

دین چیست؟

مذهب مردم را متقاعد کرده که : مردی نامرئی در آسمانها زندگی می کند
که تمام رفتارهای تو را زیر نظر دارد، لحظه به لحظه آن را.و این مرد نامرئی لیستی دارد از تمام کارهایی که تو نباید آنها را انجام دهی،
و اگر یکی از این کارها را انجام دهی،
او تو را به جایی می فرستد که پر از آتش و دود و سوختن
و شکنجه شدن و ناراحتی است و باید تا ابد در آنجا زندگی کنی،
رنج بکشی، بسوزی و فریاد و ناله کنی
... ولی او تو را دوست دارد !
" جورج کارلین"


قسمت هایى از انجیل را که من نمى فهمم ناراحتم نمى کنند،
قسمت هایى از آن را که مى فهمم معذبم مى کنند..
"مارک تواین"


به من بگو قبل از تولد کجا بوده ای
تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.
"نیچه"


یکی از بزرگترین تراژدی های بشریت این است که
اخلاقیات بوسیله دین دزدیده شده است.
" آرتور سی کلارک"


وقتی که مردم بیشتر آگاه می شوند،
کمتر به روحانی و بیشتر به معلم توجه می کنند.
"رابرت گرین اینگر سول"


دین بهترین وسیله
برای ساکت نگه داشتن عوام است.
"ناپلئون بناپارت"

اولین روحانی جهان
اولین شیادی بود
که به اولین ابله رسید.
"ولتر"


یک فیلسوف تابحال هرگز یک روحانی را نکشته است،
در حالیکه روحانیون فلاسفه زیادی را کشته اند....
"دنیس دیروت"


وقتی مروجین مذهبی به سرزمین ما آمدند، در دست شان کتاب مقدس داشتند و ما در دست زمین هایمان را داشتیم. پنجاه سال بعد،
ما در دست کتاب های مقدس داشتیم و آنها در دست زمین های ما را داشتند.
" جومو کیانتا"


مذهب ،
آه خلق ستمدیده است،
قلب دنیای بی قلب و روح شرایط بی روح.مذهب افیون توده هاست .
"کارل مارکس"


مذهب
تنها برای بردگی انسان ها خلق شده است.
"ناپلئون"


روحانى نسبت به برهنگى و رابطه طبیعى دو جنس حساسیت دارد،
اما از کنار فقر و فلاکت مى گذرد.
"سوزان ارتس"


کشیش ها مى گویند که آنها به مردم بخشیدن و خیریه را مى آموزند.این طبیعى است. چون آنها خود از پول صدقه مردم زندگى مى کنند.همه گداها مى آموزند که مردم باید به آنها پول بدهند.
"رابرت گرین اینگر سول"


آنجا که علم پایان می یابد،
مذهب آغاز میگردد .
" بنجامین دیزرائیلی"


دین،
افساری است که به گردن تان می اندازند،
تا خوب سواری دهید،
و هرگز پیاده نمی شوند،
باشد که رستگار شوید...
"کائوچیو"

 

هیچی نیستم

دستش را روی کلیدها کشید. این بار باید یه آهنگ بسازم. قدری فکر کرد و با کمی دودلی شروع کرد. آهنگ به نظرش زیادی آشنا می­آمد... تو رو کجا شنیدم؟ چشمانش را کمی تنگ کرد و درحالی که به دیوار کناری­اش خیره شده بود. چندین بار قسمت اول آهنگ را تکرار کرد. "کلایدرمن"! نت­ها را از آخر به اول زده بود. عجب ابتکاری! با این اوصاف به یه جایی می­رسی. لیوان را برداشت و محتویاتش را با دقت زیاد مزه مزه کرد. صدایی از پشت سرش آمد: مایعات رو نمی­جوند گفتم شاید بخوای بدونی. لیوان را سرجایش گذاشت و در راه پشیمان شد. باید یه چیز متفاوت باشه، چیزی که آدم رو جذب کنه. لیوان خالی را زمین گذاشت. دستانش را به هم مالید و پیچ پهنی را چرخاند و روی "جز" متوقف شد. چشمانش را بست و کلیدها را عاشقانه لمس کرد. شاید اگر کلیدها بدانند کسی که لمسشان می­کند عاشق آن­هاست، صدای زیباتری بدهند. دلش می­خواست همانطور که چشمانش بسته است آهنگش را بسازد. یکی از چشمانش را نیمه باز کرد و دزدکی به کلیدها نگاه کرد. نشد. کمی خواسته­اش را پایین آورد. چشمانش را باز کرد و فرض کرد که اگر آهنگ قشنگی شد آنقدر تمرین می­کند تا با چشمان بسته بزند. شروع کرد: متفاوت، زیبا. لبخند زد. همان چیزی که می­خواست. وحالا بقیه­ی آهنگ. خوب؟ حالا چی؟ کمی فکر کرد. چیزی به ذهنش نمی­رسید. درست وسط آهنگ استعدادش خشکیده بود. لیوان را برداشت و برعکس کرد. خبری نبود. زبانش را داخل لیوان کرد به امید قطره­ی جامانده­ای. صدایی از پشت سر گفت: خیلی ناراحت کننده­ست ولی تموم شده گفتم شاید بخوای بدونی. لیوان را سرجایش گذاشت. دلش می­خواست پیانو داشت تا می­توانست درش را محکم ببندد ولی این ژست با کلاس با این آهن پاره به کارش نمی­آمد. با خودش فکر کرد؛ هیچی نیستم.