کنار پنجره ایستاده ام. باران می آید. پنجره را باز می کنم، هوا پر از بوی بهار می شود. از همین الان دلم برای زمستان تنگ شده. باران تند می شود. نگاهم به ساختمان روبرویی می افتد که دو نفر از کارگرهای ساختمان نیمه کاره دست از کار کشیده و به من خیره شده اند. پنجره را می بندم و پرده ها را می کشم. امروز آخرین روز بیست و دو سالگی ام بود. فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیست و سه ساله می شوم. ناراحتی ام به خاطر بالا رفتن سنم نیست، نه، از آن سنخ دخترها نیستم، فقط فکر می کنم یک سال دیگر هم گذشت، آیا در این یک سال خوشبخت بوده ام؟ چقدر برای رسیدن به اهدافم تلاش کرده ام؟ بهار از خدا سعادت می خواستم، تابستان و پاییز هزاران بار برنامه ریزی می کردم. زمستان؟ درگیر شک و تردید بودم. سال به پایان رسید، خدا، اهداف، برنامه ریزی و آینده زندگی ام را ترک کردند. دیگر به آن ها فکر نمی کنم. نمی دانم زندگی ام در سال آینده بدون آن ها چگونه خواهد گذشت ولی فکر می کنم به این سقوط که چه زود بود و چرا به اینجا رسیدم. دیگر احساس غم نمی کنم، شادی و نشاط ام را دوباره به دست آورده ام هرچند که مردمک چشمانم خالی شده ولی بدون آن ها هم زیست خواهم کرد.
پ.ن. امروز روز خوبی بود. رفتیم سینما فیلم "گشت ارشاد" رو دیدیم که توش یک جمله ی قصار داشت که حتما باید اینجا ذکر کنم: «پرچم دشمن شورت ماست!»
پ.ن2. با تشکر از کاتیا، فاطمه و مهتاب عزیزم که برام جشن تولد گرفتن. ممنون دخترا
پ ن3. توضیحات بیش تر در وبلاگ مهتاب
اینجا همه دارن فریاد می کشن. از طرف دیگه دارم آهنگی گوش می دم که یه آقایی توش داد میزنه ژیزن، اسکاژی یا لوبلو (زندگی، بگو دوستت دارم) و زرهای دیگه. دلم می خواد پیداش کنم و ازش بپرسم عزیزم کی این آهنگ رو نوشته؟ خودت؟ آیا واقعا به حرفی که می زنی اعتقاد داری؟ داری ... میگی. با این همه صداش رو زیادتر می کنم چون نمی خوام فریادهای بیرون هدفون رو بشنوم. خب راستش زندگی خیلی هم بد نیست. گل ها، اقیانوس ها، آسمان، ... حیف زیبایی های دنیاست که ترکشون کرد.
وقتی ساعت 6 صبح گوشیم زنگ میزنه مهم ترین دلیلی که باعث میشه از جا بلند شم، لباس بپوشم و وقتی که هنوز سگ ها هم حال پارس کردن ندارن از خونه بزنم بیرون، طراوت و تازگی هوای صبح توی پارکه. زندگی رو دوست دارم، از ساعت شش تا نه صبح، وقتی که دوباره برمیگردم خونه. از این لحظه به بعد دیگه زندگی رو دوست ندارم. کتاب می خونم، تو اینترنت ولگردی می کنم، یه چیزایی می نویسم، غذا می خورم و در تمام این مواقع هدفون توی گوشمه، متاسفانه توی حمام نمی تونم با خودم ببرمش، میرم زیر دوش و سعی میکنم فقط به صدای آب گوش کنم. زندگی من از خیلی وقت پیش تموم شده، خودم اینو خیلی خوب میدونم ولی همیشه سعی کردم با دلقک بازی و هر و کرهای الکی خودم و دیگران رو گول بزنم. هر کسی که منو میبینه فکر میکنه از این آدمایی ام که الکی خوشه ولی هیچ کس از درونم خبر نداره. بدبختی اینه که وقتی حالم خوب نیست هیچ وقت بروزش نمیدم یا حتی گریه نمیکنم، فقط یه گوشه میشینم و خیره میشم به دیوار. خیلی وقته به خودکشی فکر میکنم ولی به شدت از مرگ میترسم.
بیخیال خودکشی میشم، صبحا بعد از باشگاه برای خودم شیرکاکائو درست میکنم، تمام توصیه های دکتر رو عملی میکنم، سونوگرافی، آزمایش خون، درباره ی ریزش موهام با دکتر مشورت میکنم، ناخن هام رو لاک میزنم....همه ی این کارها رو با دقت و وسواس خاصی انجام میدم، انگار که قراره تا دویست سال دیگه زندگی کنم.
از خودم بیزار میشم، اجازه بروز احساساتم رو نمیدم، قرصام رو نمی خورم، نهار نمی خورم، شام نمیخورم، تمام خشمم رو سر خانواده خالی میکنم، فریاد میکشم، یواش یواش به زوال میرم.
من مرده م، به لبهای خیسم نگاه نکن. زندگی من خیلی وقته که به پایان رسیده. خسته م انقدر که نمی تونم روال زندگیم رو تغییر بدم. هیچ کس از درونم خبر نداره. سعی نکن که درکم کنی چون نمی دونی مرگ چه معنی داره. من چشیدمش، فقط نمیدونم چرا هنوز حرکت میکنم، میخندم، میرقصم. شاید اینم یه جور مردنه. نمی دونم روح اصلا وجود داره یا نه ولی اگه وجود داره مال من به قعر جهنم سقوط کرده. البته خیلی هم اهمیتی نداره، هنوز هم میتونم اونسنس و نایت ویشم رو گوش کنم.