اینجا همه دارن فریاد می کشن. از طرف دیگه دارم آهنگی گوش می دم که یه آقایی توش داد میزنه ژیزن، اسکاژی یا لوبلو (زندگی، بگو دوستت دارم) و زرهای دیگه. دلم می خواد پیداش کنم و ازش بپرسم عزیزم کی این آهنگ رو نوشته؟ خودت؟ آیا واقعا به حرفی که می زنی اعتقاد داری؟ داری ... میگی. با این همه صداش رو زیادتر می کنم چون نمی خوام فریادهای بیرون هدفون رو بشنوم. خب راستش زندگی خیلی هم بد نیست. گل ها، اقیانوس ها، آسمان، ... حیف زیبایی های دنیاست که ترکشون کرد.
وقتی ساعت 6 صبح گوشیم زنگ میزنه مهم ترین دلیلی که باعث میشه از جا بلند شم، لباس بپوشم و وقتی که هنوز سگ ها هم حال پارس کردن ندارن از خونه بزنم بیرون، طراوت و تازگی هوای صبح توی پارکه. زندگی رو دوست دارم، از ساعت شش تا نه صبح، وقتی که دوباره برمیگردم خونه. از این لحظه به بعد دیگه زندگی رو دوست ندارم. کتاب می خونم، تو اینترنت ولگردی می کنم، یه چیزایی می نویسم، غذا می خورم و در تمام این مواقع هدفون توی گوشمه، متاسفانه توی حمام نمی تونم با خودم ببرمش، میرم زیر دوش و سعی میکنم فقط به صدای آب گوش کنم. زندگی من از خیلی وقت پیش تموم شده، خودم اینو خیلی خوب میدونم ولی همیشه سعی کردم با دلقک بازی و هر و کرهای الکی خودم و دیگران رو گول بزنم. هر کسی که منو میبینه فکر میکنه از این آدمایی ام که الکی خوشه ولی هیچ کس از درونم خبر نداره. بدبختی اینه که وقتی حالم خوب نیست هیچ وقت بروزش نمیدم یا حتی گریه نمیکنم، فقط یه گوشه میشینم و خیره میشم به دیوار. خیلی وقته به خودکشی فکر میکنم ولی به شدت از مرگ میترسم.
بیخیال خودکشی میشم، صبحا بعد از باشگاه برای خودم شیرکاکائو درست میکنم، تمام توصیه های دکتر رو عملی میکنم، سونوگرافی، آزمایش خون، درباره ی ریزش موهام با دکتر مشورت میکنم، ناخن هام رو لاک میزنم....همه ی این کارها رو با دقت و وسواس خاصی انجام میدم، انگار که قراره تا دویست سال دیگه زندگی کنم.
از خودم بیزار میشم، اجازه بروز احساساتم رو نمیدم، قرصام رو نمی خورم، نهار نمی خورم، شام نمیخورم، تمام خشمم رو سر خانواده خالی میکنم، فریاد میکشم، یواش یواش به زوال میرم.
من مرده م، به لبهای خیسم نگاه نکن. زندگی من خیلی وقته که به پایان رسیده. خسته م انقدر که نمی تونم روال زندگیم رو تغییر بدم. هیچ کس از درونم خبر نداره. سعی نکن که درکم کنی چون نمی دونی مرگ چه معنی داره. من چشیدمش، فقط نمیدونم چرا هنوز حرکت میکنم، میخندم، میرقصم. شاید اینم یه جور مردنه. نمی دونم روح اصلا وجود داره یا نه ولی اگه وجود داره مال من به قعر جهنم سقوط کرده. البته خیلی هم اهمیتی نداره، هنوز هم میتونم اونسنس و نایت ویشم رو گوش کنم.
اوج شکستنت اون موقع است که میفهمی تنها نیستی
اوج شکستنم حداقل
اوج شکستن؟... نمی دونم، ولی واقعیت اینه که من تنهام و نمیدونم اگه تنها نباشم فرقی به حالم خواهد داشت یا نه... فکر نمی کنم.
این پستت منو یاد یکی از نوشتههای قدیمیم انداخت رفیق! اگه اجازه بدی، اون نوشتهی قدیمی رو برات به اینجا بیارم و بخونیش!
که بهش میگن هلو، بیا برو تو گلو؛ ممنون
امروز دوشنبهاست؛ بیست و هفتم اردیبهشت! تا تقویم را نگاه نکرده بودم نتوانستم به خاطر بیاورم تاریخ امروز را؛ حافظهام مثل یک میز چوبی موریانه خوردهای شده است که در حال ویرانیست، موریانه دیدهای؟ گمان نکنم...
یک ترم دیگر از دانشگاهم گذشت، از زندگیام، از عمرم، ترمی که بدتر از هرچیزی بود، یک ترم در به دری و پوچی، ترمی که آنقدر خود را درگیر "زمین" کردم تا حافظهام، "حافظه" شود؛ مثل قدیم مثل یک آدم... ترمی که نه درس خواندهم نه زندگی کردم، خود را گذاشتم میان منگنهی کار، این "تن" ماند میان فشار روزهای هفته، و تنها به پنجشنبه که میرسید کمی نفس میکشید، و جمعه! که چندین ماه است از این روز بیزارم... و غروب جمعه که انگار مرا تکه تکه میکند و بعد تکههای مرا میچیند روی صفحهای مثل یک پازل؛ یک پازل هزار تکه، و شاید چیدن مجدد "من"، کار هرکسی نباشد، و نیست؛ حتی خودم، میفهمی چه میگویم؟ گمان نکنم...
یک ترم، نه لبخندهایم، لبخند بود، نه گریههایم گریه... کسی خبر ندارد ذهن من تعطیل است! همین ذهن درگیر در کار و سیاست و دههامقولهی روزمرهای دیگر... این ذهن خیلی وقت است تعطیل است، کرکرهاش را پایین کشیدهام، پایین کشیده شد و انگار ناخواسته قفل شده باشد دست نخورده ماند، ذهن تعطیل دیدهای؟ گمان نکنم...
دست من نیست! "چیزی" نمیگذارد به آنچه که باید از زندگی برسم، اما پشت این شیشهی مات به ظاهر نرمال روزمرهگی، چیزی نمیگذارد عقربهها درست بچرخند! وقتی ذهنت تعطیل باشد، وقتی چیزی مثل یک انگشت نگذارد عقربههای فکرت بچرخند، تو هرچه هم که جان بکنی و کار کنی و درس بخوانی و بروی و بیایی، به درد نمیخورد، درجا میزنی، باید همهاش را بگذارم در کوزه و آبش را بخورم، به کجایش میتوان دل خوش کرد...
سه سال توی یه دانشگاه، یه دانشکده، یه گروه باشیم، از کنار هم رد بشیم و نفهمیم که چقدر دردهای مشترک داریم! من توی همایش تار و پود پارسی جزو کادر اجرایی بودم. تو رو کاملا یادمه... اون موقع برام عجیب بود که یه نفر با این سن پایین خبرنگار شه!
من ماههاست از زندگی جاماندهام، از خدا خواستم دستم را بگیرد و مرا بازگرداند، مرا هل دهد برای لحظهای، کمک کند تا ساعت خوابزدهی زندگی من هم تکانی بخورد، مثل همیشه بچرخد و بچرخد... خواستم، از خدا...، نه یکبار نه دهبار... هزار بار، شاید بیشتر؛ و حالا من خسته شدهام...
از زندگی، از دانشگاه، از خانه و کار و آدمها و این زندگی، که دلم را زدهاست! مدتها خودم را به معنویت پیوند دادم، تا شاید آبی به صورت خوابالود زندگیام بزند و کمی تازهتر ادامه دهم، اما نشد؛ دستی مرا به عقب میراند...
از خدا خواستم، ولی نشنید، ندید، نمیدانم شاید نخواست! من فقط خواستم مرا به زندگی بازگرداند، از آن تاریخ لعنتی جدایم کند؛ صفحهای را از این دفتر طولانی پاره کند، به دور بیندازد انگار که از اول نبوده است تا بتوانم مثل گذشته ببینم، بمانم... اما نشد... و من هنوز در جا میزنم...
و می دانم این ترم هم مثل ترم گذشته، گند خواهم زد؛ و برای لحظهای به جزوات دستنخوردهای میاندیشم که پاس نکردنشان برایم قطعیست؛ و به واحدهایی که باید می گرفتم و نگرفتم، و به آنهایی که بیدلیل حذفشان کردم، و ترمهایی که قرار است کش بیاید، و نگاه سرزنشگر بعضیها... و شاید مشروطی ِ دیگری که در راه است! و این زندگی که چندین سال است سعی دارم خرابیهایش را نادیده بگیرم و معادلات لاینحلاش را آسان پندارم...
و تکرار این روزهای تهوعآوری که کلافهام کرده! به اینها که میاندیشم سیاست یادم میرود، تشکل و جامعهاسلامی یادم میرود، بحث و تحلیل و استدلال و خبرنگاری و هزار درد دیگر یادم میرود، رفاقت یادم میرود، و فقط مغزم سوت میکشد؛ و افسوس که من هنوز در 1/1/2010 جاماندهام...
خدایا این رسمش نبود! من فقط خواستم اشارهای کنی تا به زندگی بازگردم، ولی هرچه پیش میروم، این گودال عمیقتر میشود و مکش بیشتری مرا به درون میبرد و من بیشتر از پیش میشکنم... خدایا این رسمش نبود...
دارم به جبر تاریخ ایمان میارم! اینا عین مشغولیت های ذهنی سه چهار سال پیشه منه! اون موقع ها که با خدا صحبت میکردم... فقط امیدوارم آخر داستان تو با مال من فرق کنه، یعنی به این جایی نرسی که من رسیدم...
زیاد تیکه پاره بودم زیاد له شدم اما هیش وقت ننوشتم که تموم شدم !شاید دوس داشته باشم بنویسم یه روزی اما الان تو این ته سالی به آخر رسیدن همه چی بیشتر از همیشه احساس شروع دارم ...
بهار که میاد انگار همه این حس رو دارن. حسی که بزار دوباره شروع کنم، یه فرصت دیگه و... این بهار حال منو خیلی بهتر کرده، لبخند به لبام آورده (منهای خارش شدیدی بینی و عطسه های بی پایانش!) خودمم دوست دارم دوباره شروع کنم، ولی.. خیلی داغونم وگرنه بدم نمیاد این دنیا واسم قابل تحمل باشه.
چقدر افسوس میخورم،
که اینهمه مدت کنارم بودی و متوجه ِ حضورت نبودم!
هیچ چیزی هیچ وقت توی زمانش اتفاق نمی افته، دنیاست دیگه...
زندگیه دیگه!
بعضی روزا آدم دوست داره با کله بره تو شکم زندگی!
کاش آدم بود تا میشد باهاش مذاکره کرد... شایدم کشتش!
منم یه روزی نوشتم
من سال هاست که مرده ام
و امروز بیست سال و چند روز است که جسد سردمُ بازیچه افکار معلول روحی سرگردان شده است...
خیلی قشنگ بود. واقعا لذت بردم...
واااای که چقدر دور باطل .. جز گوش کن .. نه نایت ویش .. بلوز گوش کن .. پروگرسیو راک و تریپ هاپ گوش کن شادی .. تاوان این اسطوره ی مصجک خانمان سوز هبوط رو نده .. گول این فاصله گذاری پیشینی اندیشه ی متافیزیکی رو نخور دختر .. اون لحظه ای که دست از جستجو برای هیچ کشیدی و پا شدی و لبخند زدی و دنیا و این مجال یگانه برای زیستن رو فرصتی برای باز شناسی بهتر خود و توانایی و ضعف هایت دیدی (تمثیل آینه) و نه کارزاری برای کشف حقیقتی پنهان و گم گشته (تمثیل پرده) اون وقته که رها میشی .. و چه نیرویی هم ازت آزاد میشه شادی .. آخ حیف که چقدر از فرصت ها امیدها و لذت ها و نیروها در پس این اندیشه ی متعفن راکد خمود بیمار متافیزیکی هدر رفته و داره میره .. چقدر انسان های سرگشته .. افسوس .. کاش میشد صدای ما رو جایی بشنوند مردم ... تو چهان رو زیبا می بینی .. خوب هم می بینی .. مطمئنم که پر از ذوق زیستنی و سرشار از بازی و شادی ! ولی یه جای نگاه و اندیشه ت به جهان و انتظارت از زندگی و خودت می لنگه که داری دور باطل می زنی گلم ... نمی خوام اینطور باشی .. اینطور بمونی ..
اتفاقا نایت ویش برخلاف شهرتی که داره بعضی از آهنگاش واقعا آرامش بخشه. مثلا یه آهنگ هست نمی دونم شنیدی یا نه: while your lips are still red واقعا محشره
چقدر خوبه که به اینایی که میگی یقیین داری! من واقعا تشنه ی اطمینانم، تشنه ی آرامش، این که با خیال راحت بشینم و فکر کنم که راهم رو پیدا کردم و دیگه هیچ ترسی نداشته باشم....
من هم نبودم .. بهش رسیدم شادی .. دوره ی گذارم سخت و طولانی بود .. ولی تموم شد بالاخره . خوشحالم که دنبالشی و به نظر امیدوار به پیدا کردنش