دختری هستم شاد و با نشاط، دیر زمانی ست که نقابی سپید با لبخندی شیرین بر چهره دارم. دیشب نقابم افتاد. برش نداشتم، از آن خسته و بیزار بودم... خواستم نابود شوم اما بزدلی ناکامم کرد... خوابم برد. صبح بیدار شدم. نقاب روی زمین افتاده بود. دوباره آن را بر چهره زدم، نقاب سپید را... به آینه نگاه کردم. نقابم شکسته بود، لبخند شیرینم خرد شده بود. شاید یک روز نقابم را عوض کنم. این بار نقابی طلایی خواهم خرید با لبخندی زیباتر. اما... متاسفم که چهره ام را بدون نقاب دیدی. زیبا نبود، نه... اما به همان اندازه ی زشتی اش واقعی بود.
می دانی؟ جاودان ترین عشق زندگی ام لبخندم را دزدید، او را نمی بخشم...
من دلقکم
باید از هرچیزی بتونم طنز بسازم
الانم میتونم
اما نوشته ات خیلی غمگین
هیچی نمی گم
یعنی روم نمیشه
نه داداش راحت باش خونه خودتونه هر چه می خواهد دل تنگت بساز!
اصلا عجیب نیس ....یعنی اصلا غریبه نیس برام ...چه اتفاقاتی که واسه ادمها وخدی صب از خاب پا میشن نمی افته ...
یه نفر رو پیدا کن که براش غریبه باشه... این زندگی هر روز ماست...
گریه نکن ای بازیگر...
ما هممون مثل همیم...
صبا که از خواب پا می شیم،
نقاب به صوت می زنیم..
وقتی داشتم اینو مینوشتم به این آهنگ فکر میکردم... امیدوارم کسی که این پست خطاب به اونه الان احساس بهتری درباره ی من داشته باشه...
خودمم هنوز باور نکردم
شما هم باور نکن..
عادت این قبیله است..
دور آتشی که من می سوزم..
می رقصند...
ولی کاملا درسته...
رفت..
عشقم را برد.. لبخندم را.. زندگیام را.. همهام را..
ولی هنوز هم برایش دعا میکنم
نتوانستم که نبخشماش..
میفهمی؟
میفهمم
رفتن و رفتن و باز هم رفتن
دیگه هیچی نمیتونم بگم.......
همه همدردیم...