دستش را روی کلیدها کشید. این بار باید یه آهنگ بسازم. قدری فکر کرد و با کمی دودلی شروع کرد. آهنگ به نظرش زیادی آشنا میآمد... تو رو کجا شنیدم؟ چشمانش را کمی تنگ کرد و درحالی که به دیوار کناریاش خیره شده بود. چندین بار قسمت اول آهنگ را تکرار کرد. "کلایدرمن"! نتها را از آخر به اول زده بود. عجب ابتکاری! با این اوصاف به یه جایی میرسی. لیوان را برداشت و محتویاتش را با دقت زیاد مزه مزه کرد. صدایی از پشت سرش آمد: مایعات رو نمیجوند گفتم شاید بخوای بدونی. لیوان را سرجایش گذاشت و در راه پشیمان شد. باید یه چیز متفاوت باشه، چیزی که آدم رو جذب کنه. لیوان خالی را زمین گذاشت. دستانش را به هم مالید و پیچ پهنی را چرخاند و روی "جز" متوقف شد. چشمانش را بست و کلیدها را عاشقانه لمس کرد. شاید اگر کلیدها بدانند کسی که لمسشان میکند عاشق آنهاست، صدای زیباتری بدهند. دلش میخواست همانطور که چشمانش بسته است آهنگش را بسازد. یکی از چشمانش را نیمه باز کرد و دزدکی به کلیدها نگاه کرد. نشد. کمی خواستهاش را پایین آورد. چشمانش را باز کرد و فرض کرد که اگر آهنگ قشنگی شد آنقدر تمرین میکند تا با چشمان بسته بزند. شروع کرد: متفاوت، زیبا. لبخند زد. همان چیزی که میخواست. وحالا بقیهی آهنگ. خوب؟ حالا چی؟ کمی فکر کرد. چیزی به ذهنش نمیرسید. درست وسط آهنگ استعدادش خشکیده بود. لیوان را برداشت و برعکس کرد. خبری نبود. زبانش را داخل لیوان کرد به امید قطرهی جاماندهای. صدایی از پشت سر گفت: خیلی ناراحت کنندهست ولی تموم شده گفتم شاید بخوای بدونی. لیوان را سرجایش گذاشت. دلش میخواست پیانو داشت تا میتوانست درش را محکم ببندد ولی این ژست با کلاس با این آهن پاره به کارش نمیآمد. با خودش فکر کرد؛ هیچی نیستم.