Bluedays

روزهای گرفته

Bluedays

روزهای گرفته

هیچی نیستم

دستش را روی کلیدها کشید. این بار باید یه آهنگ بسازم. قدری فکر کرد و با کمی دودلی شروع کرد. آهنگ به نظرش زیادی آشنا می­آمد... تو رو کجا شنیدم؟ چشمانش را کمی تنگ کرد و درحالی که به دیوار کناری­اش خیره شده بود. چندین بار قسمت اول آهنگ را تکرار کرد. "کلایدرمن"! نت­ها را از آخر به اول زده بود. عجب ابتکاری! با این اوصاف به یه جایی می­رسی. لیوان را برداشت و محتویاتش را با دقت زیاد مزه مزه کرد. صدایی از پشت سرش آمد: مایعات رو نمی­جوند گفتم شاید بخوای بدونی. لیوان را سرجایش گذاشت و در راه پشیمان شد. باید یه چیز متفاوت باشه، چیزی که آدم رو جذب کنه. لیوان خالی را زمین گذاشت. دستانش را به هم مالید و پیچ پهنی را چرخاند و روی "جز" متوقف شد. چشمانش را بست و کلیدها را عاشقانه لمس کرد. شاید اگر کلیدها بدانند کسی که لمسشان می­کند عاشق آن­هاست، صدای زیباتری بدهند. دلش می­خواست همانطور که چشمانش بسته است آهنگش را بسازد. یکی از چشمانش را نیمه باز کرد و دزدکی به کلیدها نگاه کرد. نشد. کمی خواسته­اش را پایین آورد. چشمانش را باز کرد و فرض کرد که اگر آهنگ قشنگی شد آنقدر تمرین می­کند تا با چشمان بسته بزند. شروع کرد: متفاوت، زیبا. لبخند زد. همان چیزی که می­خواست. وحالا بقیه­ی آهنگ. خوب؟ حالا چی؟ کمی فکر کرد. چیزی به ذهنش نمی­رسید. درست وسط آهنگ استعدادش خشکیده بود. لیوان را برداشت و برعکس کرد. خبری نبود. زبانش را داخل لیوان کرد به امید قطره­ی جامانده­ای. صدایی از پشت سر گفت: خیلی ناراحت کننده­ست ولی تموم شده گفتم شاید بخوای بدونی. لیوان را سرجایش گذاشت. دلش می­خواست پیانو داشت تا می­توانست درش را محکم ببندد ولی این ژست با کلاس با این آهن پاره به کارش نمی­آمد. با خودش فکر کرد؛ هیچی نیستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد